سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دولت و ملت، همدلی و هم زبانی
منوی اصلی
عناوین مطالب این صفحه
همراه با قرآن
آیه قرآن تصادفی
لینکدونی

mohi.parsiblog.com
پیوندهای روزانه
نویسندگان
آمار وبلاگ
  • بازدید امروز : 7
  • بازدید دیروز : 11
  • کل بازدید : 229245
  • تعداد کل یاد داشت ها : 75
  • آخرین بازدید : 04/1/29    ساعت : 8:52 ع
درباره
mo_sa[43]

جانم فدای رهبر!

mohi.parsiblog.com
جستجو


تدبّر در قرآن
آیه قرآن
آرشیو مطالب
لوگوی دوستان
کاربردی
کلید واژه ها
طنز ، طلاب ، طلبه ، روحانی ، ماه رمضان ، ماه مبارک رمضان ، حوزه علمیه قم ، ریاست جمهوری ، حوزه ی علمیه ، جوک ، خنده دار ، رئیس جمهور بعدی ، ایران ، تبریک ، جام جهانی ، کاندیدای ریاست جمهوری ، حوزه علمیه ، قم ، روزه ، انتخابات ریاست جمهوری ، اندروید ، انصراف ، روزه گرفتن ، طلبه شدن ، طلبگی ، عاشورا ، عباس ، عید سعید فطر ، عید فطر ، عید مبعث ، فاخته ، فرصت ، فضیلت ماه رمضان ، فضیلت های ماه رمضان ، فلسطین ، فوتبال ، قدر وقت ، قفل ، قمر بنی هاشم ، قمصر ، قوچان نژاد ، گل ایران به کره ی جنوبی ، گوگل ، لطیفه ، لیلة القدر ، کیف موبایل ضد سرقت ، ماه رمضان 93 ، مبعث ، محرم ، محمد ، محمدرضا عارف ، مدرسه علمیه ، مدرسه ی شهیدین (ره) ، مدرسه ی علمیه ، مدرسه ی علمیه شهیدین (ره) ، مدینه ، مذهبی ، مرگ ، مناظره ، ناداوری ، نتایج انتخابات ، نتایج انتخابات ریاست جمهوری ، نتایج نظرسنجی ، نتیجه ی انتخابات ریاست جمهوری ، نتیجه ی ایران و کره جنوبی ، نتیجه ی بازی ایران آرژانتین ، نعمت ، نعمت بزرگ ، نماز جماعت ، نماز جماعت حدادعادل و جلیلی ، نوروز ، نوروز 94 ، نیمه ی شعبان ، نکسوس ، هفت سنگ ، وبلاگ ، وقت شناسی ، ولادت امام زمان ، کالاهای صهیونیستی ، جام جهانی 2014 برزیل ، جانباز ، جایزه ، جایزه ی بزرگ ، جلیلی ، جمهوری اسلامی ، تحریم کالاهای صهیونیستی ، تفاوت اساسی ، تورم ، تولد حضرت مهدی ، تیم ملی ، ایران آرژانتین ، بلاگ ، بیان ، پاندا ، پای مصنوعی ، پایان زمستان ، پیامبر اسلام ، پیروز انتخابات ، تاسوعا ، («*روز معلم*») ، Android ، bayan.ir ، blog.ir ، Google ، New Nexus 7 ، Nexus ، Nexus 10 ، Nexus 4 ، Nexus 7 2 ، Nexus 7 2 2013 ، Nexus 7 2013 ، ابوالفضل ، اسرائیل ، اصلاح طلب ، اصولگرا ، اعیاد شعبانیه ، امام حسین ، امام حسین (ع) ، امام رضا ، امنیت ، انتخابات ، راز و نیاز با خدا ، رژیم صهیونیستی ، رسول اکرم ، رمضان ، درخت ، دروس حوزه ، دعا ، دوره ی اختبار و تثبیت ، رأی ، حدادعادل ، حسن روحانی ، حسین (ع) ، حضرت عباس (ع) ، حضرت محمد ، حیوانات ، خرس ، زمان ، زمستان ، ساخت وبلاگ ، سال 1393 ، سال نو ، سریال های ماه رمضان 93 ، سعید جلیلی ، شاخه شکسته ، شاید برای شما هم اتفاق بیافتد ، شب قدر ، شب های قدر ، شبهای قدر ، شعبان ، شیخ ، شیطونی ، صندوق های رأی ،
ارسال شده در پنج شنبه 87/4/20 ساعت 3:26 ع توسط mo_sa

استفاده های غیر شرعی از تلفن همراه به ویژه از امکانات جانبی گسترده ی گوشی ها، ارزش های دینی، اخلاقی و انسانی را در برخی افراد تباه ساخته است. اگر چه این امر در بین خانواده های مذهبی، حافظان قرآن، متدینین و ... وجود ندارد، اما توجه به آن بسیار ضروری می نماید. بعضی از آهنگ ها که به عنوان زنگ گوشی تفلفن همراه برخی از افراد شنیده می شود، در شأن یک جامعه ی اسلامی نیست و حتی با شأن انسان سازگار نمی باشد. ما قرآن آموزان و حافظان قرآن کریم می توانیم در این راه فرهنگ ویژه ای را ترویج نماییم. استفاده از آهنگ های اسلامی، سنتی ، تواشیح های جذاب، آیات قرآن و ... تأثیر خوبی را در فرهنگ جامعه برای استفاده از آهنگهای مناسب و خوب دارد.نحوه ی استفاده از تلفن همراه نیز یکی از آسیبهای مهم این تکنولوژی است. صحبتهای بلند با تلفن همراه در اماکن عمومی یا در میان جمع با بی توجهی به اطرافیان، صحبت های خصوصی که بدون توجه بیان می کنیم و ... چهره ی خوبی در جامعه ندارد. از پیامک ها می توان در بالا بردن فرهنگ جامعه و بالا بردن سطح اطلاعات عمومی، سرگرمیهای مفید و ... استفاده نمود.اما متأسفانه به میزان زیادی در راههای غیر مفید و بعضا غیر شرعی و اخلاقی استفاده شده است. جامعه ی قرآنی می تواند با تهیه ی پیامکهای قرآنی، مذهبی و ... سهم عمده در این حرکت فرهنگی داشته باشد.استفاده از آیات در مکالمات پیامکی! و ... جذابیت خاصی دارد و به سرعت در بین مردم جایگزین دیگر پیامکها می شود.بسیاری از خانواده ها به جای سرکشی به فامیل و بستگان یا زنگ زدن و حرف زدن با آنها از پیامک استفاده می کنند. گاهی هم فقط با پیامکهای بی حال از حال هم خبر می گیرند و این خطر بسیار جدی است. اگر چه تأکید می شود در کلاسها تلفنها را خاموش نمایند اما گاهی عدم توجه به این تذکرات علاوه بر این که باعث بر هم زدن تمرکز قرآن آموزان و دانش آموزان می شود، گاهی اوقات سخن استاد را قطع کرده و حتی کلاس درس را مختل می کند. بنابراین جا دارد قبل از ورود به کلاس،‌ دانش آموزان و حتی مربیان و اساتید تلفن همراه خود را خاموش کنند.




      
ارسال شده در شنبه 86/10/29 ساعت 8:2 ع توسط mo_sa

ماجرای درگیری خونین عاشورا از صبح تا نزدیک غروب ادامه داشت ، امام حسین (ع) عصر عاشورا به شهادت رسید و خیمه ها را عصر عاشورا غارت کردند و آتش زدند ، به این ترتیب شب بسیارغم با ر و جگر سوز در پیش بود ، شب شام غریبا ن ، از یک سو بدنهای پاره پاره و سر جدا روی خاکها افتاده ، از سوی دیگر بانوان و کودکان مصیبت زده ، پراکنده ی بیابان ها شده ،و امام سجاد (ع) زیر یک خیمه نیم سوخته در بستر بیماری افتاده ،‌ که نمی توان سنگینی مصیبت آن شب به خصوص مصیبت زینب (ع) در آن شب را مجسم کرد .




      
ارسال شده در پنج شنبه 86/10/27 ساعت 11:30 ص توسط mo_sa

هلال بن نافع (که جزء سربازان دشمن بود) می گوید: در نزدیک حسین(ع) ایستاده بودم، می دیدم که آن حضرت به خود می پیچید، سوگند به خدا هرگز کشته ی آغشته به خونی ندیده بودم که چهره ای بر افروخته و نورانی مانند چهره ی حسین (ع) داشته باشد، درخشش صورت آن بزرگوار مرا از فکر درباره ی قتل او، بازداشت، در آن حال ، آب طلبید، ولی کسی برای او آب نبرد.

شخص جسوری گفت: تو آب نیاشامی تا از حمیم دوزخ بنوشی.

آن حضرت در پاسخ فرمود:من وارد بر جدم رسول خدا(ص) می شوم و در جوار او سکونت می کنم و از ظلمهایی که از ناحیه ی شما به من رسید به او شکایت می نمایم.

دشمنان به قدری نسبت به آن حضرت خشمگین بودند که گویا خداوند در قلب هیچ یک از آنها ذره ای رحم قرار نداده بود.

عمر سعد فریاد زد: به سوی حسین (ع) بروید و او را راحت کنید.

شمر به سوی حسین (ع) و بر سینه ی آن حضرت نشست و محاسن آن حضرت را با دست گرفت و با دوازده ضربه به سر نازنین آن مظلوم غریب را از بدن جدا نمود.




      
ارسال شده در چهارشنبه 86/10/26 ساعت 7:1 ع توسط mo_sa

 

آه و صد آه که حارث پس از آن گفت وشنید

از ره کین ز کمر خنجر بی داد کشید

هر دو را بست به هم پهلوی هم خوابانید

لب خشکیده، سر هر دو به یکبار برید

سرشان برد و تن هر دو به دریا افکند

جودی غم زده از این الَم از پا افکند

منبع:سوگنامه آل محمد




      
ارسال شده در چهارشنبه 86/10/26 ساعت 1:25 ع توسط mo_sa



      
ارسال شده در دوشنبه 86/10/24 ساعت 1:2 ع توسط mo_sa

تو این چند روزه خیلی برف اومد. همه دارن کوچه هاشونو با پارو تمیز می کنن و برفارو کنار می زنن.

بعضی از ماشینا به علت بارش برف چند روزی جلوی در خونه موندنو نمی تونن حرکت کنن.

به بعضی از استانهاهم گاز نمی رسه مثل : گلستان

تو تلویزیون زیر نویس می کنه : کمتر گاز مصرف کنید و شعله بخاری یا شوفاژ یا شومینه رو کم کنید تا به بقیه هم گاز برسه.

یکی از ماشینا که نمی تونه حرکت کنه این پایینه:

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 




      
ارسال شده در پنج شنبه 86/10/20 ساعت 3:12 ع توسط mo_sa

زن بیچاره مشک آب را به دوش کشیده بود و نفس نفس زنان به سوی خانه اش می رفت.مرد ناشناس به او برخورد و مشک را از او گرفت و خودش به دوش کشید.کودکان خردسال زن، چشم به در دوخته منتظر آمدن مادر بودند. در خانه باز شد. کودکان معصوم دیدند مرد ناشناسی همراه مادرشان به خانه آمد، و مشک آب را به عوض مادرشان به دوش گرفته است. مرد ناشناس مشک را به زمین گذاشت و از زن پرسید:«معلوم است که مردی نداری که خودت آبکشی می کنی، چطور شده که بی کس مانده ای؟»

-«شوهرم سرباز بود.علی بن ابیطالب او را به یکی از مرز ها فرستاد و در آنجا کشته شد.اکنون منم و چند طفل خردسال.»

مردناشناس بیش از این حرفی نزد، سر را به زیر انداخت و خداحافظی کرد و رفت، ولی در آنروز آنی از فکر آن زن و بچه هایش بیرون نمی رفت. شب را نتوانست راحت بخوابد.

صبح زود زنبیلی برداشت و مقداری آذوقه از گوشت و آرد و خرما، در آن ریخت و یکسره به طرف خانه ی دیروزی رفت و در زد.-«کیستی؟»-«همان بنده ی خدای دیروزی هستم که مشک آب را آوردم، حالا مقداری غذا برای بچه ها آورده ام.

-«خدا از تو راضی شود ، و بین ما و علی بن ابیطالب هم خدا خودش حکم کند.»

در بازگشت و مرد ناشناس داخل خانه شد بعد گفت:« دلم می خواهد ثوابی کرده باشم، اگر اجازه بدهی، خمیر کردن و پختن نان، یا نگهداری اطفال را من به عهده بگیرم.»

-« بسیار خب، ولی من بهتر می توانم خمیر کنم و نان بپزم، تو بچه ها را نگه دار، تا من از پختن نان فارق شوم.»

زن رفت دنبال خمیر کردن.مرد ناشناس فورا مقداری گوشت، که خود آورده بود کباب کرد و با خرما با دست خود به بچه ها خورانید. به دهان هر کدام که لقمه ای می گذاشت:«فرزندم!علی بن ابیطالب را حلال کن، اگر در کار شما کوتاهی کرده است.»

خمیر آماده شد. زن صدا زد:«بنده ی خدا همان تنور را آتش کن.»

مرد ناشناس رفت و تنور را آتش کرد.شعله های آتش زبانه کشید، و چهره ی خویش را نزدیک آتش آورد و با خود می گفت:«حرارت آتش را بچش این است کیفر آن کس که در کار یتیمان و بیوه زنان کوتاهی می کند.»

در همان حال بود که زنی از همسایگان به آن خانه سرکشید، و مرد ناشناس را شناخت. به صاحبخانه گفت:«وای به حالت، این مرد را به کمک گرفته ای نمی شناسی؟! این امیرالمومنین علی بن ابیطالب است.»

زن بیچاره جلو آمد و گفت:«ای هزار خجالت و شرمساری برای من ، من از تو معذرت می خواهم.»

-«نه، من از تو معذرت می خواهم که در کار تو کوتاهی کردم.»

منبع:کتاب داستان راستان




      
ارسال شده در شنبه 86/10/15 ساعت 8:5 ع توسط mo_sa

429 سوال: خارج قسمت تقسیمی 60 و باقیمانده ی آن خمس مقسوم علیه و مقسوم علیه نصف خارج قسمت است.مقسوم کدام است؟

1-1806

2-1800

3-1820

4-1860

(لطفا شماره ی جواب را ارسال کنید.)

966 سوال:نسبت مساحت یک دایره به محیط آن چقدر است؟

1-برابر شعاع

2- دو برابر شعاع

3-2/1 شعاع

4- 3/14




      
ارسال شده در پنج شنبه 86/9/15 ساعت 7:47 ع توسط mo_sa

 

تنها امام جماعت شیعه که در مسجد الحرام به اقامه ی نماز می پرداخت ، مرحوم سید شرف الدین بود. علامه شرف الدین وقتی به مکه سفر کرد ، پادشاه حجاز مجلسی را ترتیب داد و از علمای اهل تسنن برای مباحثه با ایشان دعوت نمود هنگامی که سید وارد مجلس شد،قرآنی به شاه هدیه داد.شاه قرآن را گرفت و بوسید، سید به او گفت: تو مشرکی! شاه پرسید:چرا؟ سید گفت: برای این که شما جلد قرآن را که از چرم و پوست گاو است بوسیدی،پس شما گاو پرستی! شاه گفت: منظور من محتوای قرآن بود و قصد دیگری نداشتم. سید فرمود: پس چرا ما را به دلیل بوسیدن ضریح پیامبر مشرک می دانید؟!




      
ارسال شده در چهارشنبه 86/9/14 ساعت 4:1 ع توسط mo_sa

آی قصه قصه قصه!نون و پنیر و پسته!
مردی که می خواست از دست عزراییل بگریزد
آورنده اند که صبح روزی از روز ها حضرت سلیمان نبی(ع) در سرای خویش نشسته بودکه ناگاه مردی از در درآمد.سلام وکرد و چنگ در دامن حضرت سلیمان انداخت وگفت:«یا سلیمان نبی،به دادم برس!؟ به فریادم برس!»
حضرت سلیمان(ع) با حیرت به چهره ی آن مرد نگریست و در دل گفت این مرد کیست؟و صبح به این زودی با من چکار دارد؟حتما ظلمی رسیده است بر او از ظالمی.و حال برای داد خواهی به نزد من آمده است. یا شاید بی پناهی است و در پی پناهی به نزد من آمده است!»
چهره ی مرد زرد بود و حال پریشانی داشت و می لرزید و ترسان بود. حضرت سلیمان(ع) از او پرسید:«تو کیستی ای مرد؟چهره ات چرا زرد،حالت چرا پریشان و چرا چنین ترسان و لرزانی؟»
مرد پریشان گفت:«به فریادم برس ای سلیمان نبی،که جانم در خطر است.لحظه ای به من نگاه کن. ببین چه حال و روزی دارم.ببین در سینه ام چه غم و چه سوزی دارم! غمخواری دارم و نه یاری دارم و نه دلسوزی!»
سلیمان با دقت بیشتری به مرد نگریست.او راست می گفت. رویش از غم ، زرد بود و هر دو لبش کبود.چشم هایش از ترس و نگرانی می خواست از حدقه به در آید.هر لحظه ممکن بود که زندگانی او به سر آید.دل حضرت سلیمان(ع) برای او سوخت.نگاهش را بر او دوخت و پرسید:«ای مرد، چه به سر تو آمده است که چنین ترسان و لرزانی؟چرا این چنین پریشانی؟»
مرد دامن حضرت سلیمان(ع) را رها کرد و . . .
گفت:«عزراییل در من این چنین
یک نظر انداخت پر از خشم و کین!»
مرد به گریه در آمد و ادامه داد:«آری ای سلیمان نبی، همان یک نگاه پر از خشم و کینی که عزراییل بر من انداخت، آتش بر خرمن هستی ام زد و من چنین بیمار و رنجور و پریشانحال شدم!»
سلیمان با تعجب نگاهی به آن مرد انداخت و گفت:«بسیار خوب،روشنتر حرف بزن و برایم تعریف کن که چگونه عزراییل را دیدی و آیا او چیزی به تو گفت یا نه!»
مرد گفت:«نه!چیزی نگفت. من داشتم از راه می گذشتم که ناگاه چشمم به عزراییل افتاد.بسیار خشمگین بود و با خشم به من می نگریست.چنان ترسی در دلم افتاد که چون باید گریختم.لحظه ای هم نایستادم.یک راست به این جا آمدم برای یاری طلبی ازتو ای سلیمان نبی!»
حضرت سلیمان(ع) پرسید:«حال بگو بدانم، چه کاری از دست من ساخته است ای مرد؟ تو می دانی که چه باید کرد؟ از من چه می خواهی؟ بگو!»
مرد گفت:« ای سلیمان نبی، زندگی من،در دستان توست.من می دانم که باد به فرمان توست. از تو خواهش می کنم که به باد فرمان دهی. . .
تا مرا ز این جا به هندستان برد
بو که بنده،کان طرف شد،جان برد!»
حضرت سلیمان(ع) لحظه ای به فکر فرو رفت.سپس به سوی او رفت گفت:«باشد، می پذیرم. من تو را یاری می دهم و باد را در اختیار تو می نهم، تا تو را به هندوستان ببرد. . .!»
باد را فرمود تا او را شتاب
برد سوی قعر هندستان بر آب
آن روز گذشت،و دیگر روز،سلیمان نبی،عزراییل را دید و به او گفت:«جناب عزراییل،این چه کاری است که با بنده های خدا می کنی؟چرا بر آن ها نگاه پر از خشم و کین می کنی؟»
عزراییل با تعجب پرسید:«من؟ من بر مردمان نگاه پر از خشم و کین می کنم؟بگو ببینم، موضوع چیست ای سلیمان نبی!»
حضرت سلیمان (ع) گفت:«دیروز،مرد بیچاره ای را ترسانده ای. او آمده بود پیش من. خیلی هم پریشانحال بود.رویش زرد شده بود از ترس، و می لرزید. می گفت عزراییل یک نظر با خشم و کین بر من انداخته و من چنین زار و پریشان شده ام!»
عزراییل سری تکان داد و گفت:«هان!حالا فهمیدم که کدام مرد را می گویی.آری من او را دیروز در راه دیدم. . .»
سلیمان گفت:«آری، همان است.او نیز می گفت که تو را دیروز در راه دیده است و تو ناگاه به سوی او برگشته ای و با خشم و کین نگاهش کرده ای!»
عزراییل کمی ساکت ماند و بعد . . .
گفت:«من از خشم کی کردم نظر
از تعجب دیدمش در ره گذر!»
سلیمان با تعجب پرسید:«از تعجب؟چرا از تعجب؟»
عزراییل گفت:«آری،من با خشم به او نگاه نکردم،بلکه با حیرت و تعجب نگاهش کردم.آن هم فقط یک نظر.»
حضرت سلیمان با تعجب پرسید:«آخر برای چه او را با تعجب نگاه کردی و او را ترساندی؟»
عزراییل گفت:« راستش از خداوند فرمان رسید که جان آن مرد را در پایان همان روز در هندوستان بگیرم.تعجب من از همین بود که او در اینجا بود، پس من چگونه می توانستم، چند ساعت بعد، جانش را در هندوستان بگیرم؟او که در این مدت کوتاه نمی توانست به هندوستان برود. . .
از عجب گفتم:گر او را صد پرست
او را به هندستان شدن،دور اندراست»
حضرت سلیمان سری جنباند و گفت:«تو حق داشته ای که با تعجب او را نگاه بکنی.ولی او ساعتی پس از آنکه تو را دید به هندوستان رفت و تو هم لابد جانش را در هندوستان گرفتی،به فرمان خداوند متعال!»
عزراییل به آرامی گفت:«آری،چنین است!»
سلیمان زیر لب زمزمه کرد:
«تو همه کار جهان را همچنین
کن قیاس و چشم بگشا و ببین
از که بگریزم؟از خود؟ای محال
از که برباییم؟از حق؟ای وبال!»

 




      
<   <<   6   7   8   9      >