متاسفانه دیشب ساعت 2 بامداد هنرمند مشهور پرویز پرستویی به علت تصادف ناگواری که جلوی خانه اش اتفاق افتاد از خواب پرید.
یه روز یه اصفهانیه (در حال مرگ بوده) بعد میگه: احمده کوجاس؟ احمد میگه:من اینجام بعد میگه:علیه کوجاس؟ علی میگه:من اینجام اصفهانیه میگه:ممّده کوجاس؟ محمد میگه:من اینجام بابا بعد اصفهانیه داشت دیگه جون می داد گفت: همتون که ایجایین پس چیرا لامپی توالت روشنه؟
یک روز بازرسی وارد کلاس شلوغی شد و برای این که بچه ها ساکت شوند،گوش یکی از آن ها را که از همه شلوغ تر به نظر می رسید،گرفت و از کلاس بیرون کرد.
وقتی بچه ها ساکت شدند پرسید:«معلمتان کجاست؟» یکی از بچه ها گفت:«آقا اجازه!معلممان همانی بود که بیرونش کردید.»
مامور آزمایش راهنمایی و رانندگی:«اگر توی جاده به یک پیچ رسیدی چه می کنی؟»راننده:«آن را برمی دارم.شاید روزی به دردم بخورد.»
روزی مردی که جنگل ندیده بود،همراه با دوستش به جنگل رسید.دوستش گفت:«سعید این جا جنگل است.»سعید کمی نگاه کرد و گفت:«کو؟این درختان که نمی گذارند من جنگل را ببینم.»
دیوانه اولی:«خیلی چششم درد می کند.چکار کنم؟»دیوانه دومی:«نمی دانم!من دندانم درد می کرد آن را کشیدم.»
روزی دو گوجه فرنگی داشتند از خیابانی رد می شدند.ماشین یکی از آنها را زیر گرفت.گوجه ای که سالم مانده بود گفت:«برویم!رب گوجه فرنگی!»
مادر:«آفرین پسرم!حالا شدی بچه ی خوب،آدم نباید پوست تخمه هایش را روی فرش بریزد!»بچه:«آره مادر!پوست تخمه هایم را روی فرش نریختم،ریختم توی جیب علی که پهلوی من نشسته بود.»
روزی دو نفر با هم دعوا می کردند.
اولی:«آنچنان می زنم توی دهنت که دماغت را بگیری و بگویی آخ چشمم.»
به اطلاع علاقه مندان فوتبال می رسانیم که فردا یک دوره مسابقات کشتی در استخر آزادی برگزار می شود. علاقه مندان هاکی روی یخ می توانند بیایند و از بازی تنیس روی میز لذت ببرند و سوار کاران را تشویق کنند.
مدیر هتل:«امیدوارم به شما خوش گذشته باشد.اتاقی که شما دیشب در آن خوابیده بودید بهترین اتاق هتل ما بود.» مسافر:«شک ندارم.به همین علت بود که همه ی پشه ها هم همین اتاق را انتخاب کرده بودند.»
مشتری:«مدتی است که ماهی دودی نمی آورید.چرا؟»مغازه دار:«آخر تازه مغازه را رنگ زده ایم می ترسیم دوباره سیاه شود.»
روزی مردی از پشت بام به کوچه افتاد.مردم دور او جمع شدند و پرسیدند:«چه خبر است؟» مردی که از پشت بام افتاده بود گفت:«من هم تازه رسیده ام.»
معلم:«اگر دو دو تا بشود چهار تا و سه سه تا بشود نه تا بگو ببینم هشت هشت تا می شود چند تا؟» شاگرد:«آقا انصاف هم خوب چیزی است آسان هایش را خودتان می گویید،سخت هایش را من بگویم؟»
روزی مردی به قنادی رفت و پرسید:«آقا کیک هفت طبقه دارید؟»قناد گفت:«خیر.»چند روز این اتفاق افتاد تا بالاخره قناد تصمیم گرفت یک کیک هفت طبقه درست کند.روز چهارم آن مرد دوباره به قنادی آمد و پرسید:«ببخشید کیک هفت طبقه دارید؟»قناد جواب داد:«بله!»مرد گفت:«پس لطفا صد گرم از طبقه ی هفتم آن به من بدهید!»
در روزگاران قدیم مردی کاردی پیدا کرد.هرچه آن را نگاه کرد، نفهمید که چیست و به چه درد می خورد.ناچار آن را به دوستش نشان دادو از او پرسید:«این چیست؟»دوستش هم که تا آن وقت کاردی ندیده بود مدتی آن را بالا و پایین کرد و گفت:«این یک بچه اره است؛بچه اره ای که هنوز دندان در نیاورده است.»
راننده ای با اتومبیل از چراغ قرمز گذشت.افسر راهنمایی جلوی او را گرفت و گفت:«آقا مگر ندیدید که چراغ قرمز است؟»راننده گفت:«چرا جناب سروان!چراغ قرمز را دیدم ولی شما را ندیدم.»
زنی که نود و نه تا بچه داشت با دوستش صحبت می کرد.دوستش گفت:«تو که نود و نه تا بچه داری چرا یکی دیگر نمی آوری تا سر راست بشود صد تا؟»زن جواب داد:«فرزند کمتر زندگی بهتر.»
روزی دیوانه ای دنبال رئیس تیمارستان می کرد. رئیس تیمارستان هم خیلی ترسیده بود که او می خواهد با آن چه کند. رئیس تیمارستان به بن بست رسید و دیوانه آمد دستش را به رئیس تیمارستان زد و گفت: حالا تو گرگی!
به یکی میگن با ریلکس جمله بساز
میگه رفتیم باغ وحش با گوریل عکس انداختیم.