هلال بن نافع (که جزء سربازان دشمن بود) می گوید: در نزدیک حسین(ع) ایستاده بودم، می دیدم که آن حضرت به خود می پیچید، سوگند به خدا هرگز کشته ی آغشته به خونی ندیده بودم که چهره ای بر افروخته و نورانی مانند چهره ی حسین (ع) داشته باشد، درخشش صورت آن بزرگوار مرا از فکر درباره ی قتل او، بازداشت، در آن حال ، آب طلبید، ولی کسی برای او آب نبرد.
شخص جسوری گفت: تو آب نیاشامی تا از حمیم دوزخ بنوشی.
آن حضرت در پاسخ فرمود:من وارد بر جدم رسول خدا(ص) می شوم و در جوار او سکونت می کنم و از ظلمهایی که از ناحیه ی شما به من رسید به او شکایت می نمایم.
دشمنان به قدری نسبت به آن حضرت خشمگین بودند که گویا خداوند در قلب هیچ یک از آنها ذره ای رحم قرار نداده بود.
عمر سعد فریاد زد: به سوی حسین (ع) بروید و او را راحت کنید.
شمر به سوی حسین (ع) و بر سینه ی آن حضرت نشست و محاسن آن حضرت را با دست گرفت و با دوازده ضربه به سر نازنین آن مظلوم غریب را از بدن جدا نمود.