سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دولت و ملت، همدلی و هم زبانی
منوی اصلی
عناوین مطالب این صفحه
همراه با قرآن
آیه قرآن تصادفی
لینکدونی

mohi.parsiblog.com
پیوندهای روزانه
نویسندگان
آمار وبلاگ
  • بازدید امروز : 6
  • بازدید دیروز : 18
  • کل بازدید : 226326
  • تعداد کل یاد داشت ها : 75
  • آخرین بازدید : 103/9/4    ساعت : 6:35 ص
درباره
mo_sa[43]

جانم فدای رهبر!

mohi.parsiblog.com
جستجو


تدبّر در قرآن
آیه قرآن
آرشیو مطالب
لوگوی دوستان
کاربردی
کلید واژه ها
طنز ، طلاب ، طلبه ، روحانی ، ماه رمضان ، ماه مبارک رمضان ، حوزه علمیه قم ، ریاست جمهوری ، حوزه ی علمیه ، جوک ، خنده دار ، رئیس جمهور بعدی ، ایران ، تبریک ، جام جهانی ، کاندیدای ریاست جمهوری ، حوزه علمیه ، قم ، روزه ، انتخابات ریاست جمهوری ، اندروید ، انصراف ، روزه گرفتن ، طلبه شدن ، طلبگی ، عاشورا ، عباس ، عید سعید فطر ، عید فطر ، عید مبعث ، فاخته ، فرصت ، فضیلت ماه رمضان ، فضیلت های ماه رمضان ، فلسطین ، فوتبال ، قدر وقت ، قفل ، قمر بنی هاشم ، قمصر ، قوچان نژاد ، گل ایران به کره ی جنوبی ، گوگل ، لطیفه ، لیلة القدر ، کیف موبایل ضد سرقت ، ماه رمضان 93 ، مبعث ، محرم ، محمد ، محمدرضا عارف ، مدرسه علمیه ، مدرسه ی شهیدین (ره) ، مدرسه ی علمیه ، مدرسه ی علمیه شهیدین (ره) ، مدینه ، مذهبی ، مرگ ، مناظره ، ناداوری ، نتایج انتخابات ، نتایج انتخابات ریاست جمهوری ، نتایج نظرسنجی ، نتیجه ی انتخابات ریاست جمهوری ، نتیجه ی ایران و کره جنوبی ، نتیجه ی بازی ایران آرژانتین ، نعمت ، نعمت بزرگ ، نماز جماعت ، نماز جماعت حدادعادل و جلیلی ، نوروز ، نوروز 94 ، نیمه ی شعبان ، نکسوس ، هفت سنگ ، وبلاگ ، وقت شناسی ، ولادت امام زمان ، کالاهای صهیونیستی ، جام جهانی 2014 برزیل ، جانباز ، جایزه ، جایزه ی بزرگ ، جلیلی ، جمهوری اسلامی ، تحریم کالاهای صهیونیستی ، تفاوت اساسی ، تورم ، تولد حضرت مهدی ، تیم ملی ، ایران آرژانتین ، بلاگ ، بیان ، پاندا ، پای مصنوعی ، پایان زمستان ، پیامبر اسلام ، پیروز انتخابات ، تاسوعا ، («*روز معلم*») ، Android ، bayan.ir ، blog.ir ، Google ، New Nexus 7 ، Nexus ، Nexus 10 ، Nexus 4 ، Nexus 7 2 ، Nexus 7 2 2013 ، Nexus 7 2013 ، ابوالفضل ، اسرائیل ، اصلاح طلب ، اصولگرا ، اعیاد شعبانیه ، امام حسین ، امام حسین (ع) ، امام رضا ، امنیت ، انتخابات ، راز و نیاز با خدا ، رژیم صهیونیستی ، رسول اکرم ، رمضان ، درخت ، دروس حوزه ، دعا ، دوره ی اختبار و تثبیت ، رأی ، حدادعادل ، حسن روحانی ، حسین (ع) ، حضرت عباس (ع) ، حضرت محمد ، حیوانات ، خرس ، زمان ، زمستان ، ساخت وبلاگ ، سال 1393 ، سال نو ، سریال های ماه رمضان 93 ، سعید جلیلی ، شاخه شکسته ، شاید برای شما هم اتفاق بیافتد ، شب قدر ، شب های قدر ، شبهای قدر ، شعبان ، شیخ ، شیطونی ، صندوق های رأی ،
ارسال شده در چهارشنبه 86/9/14 ساعت 4:1 ع توسط mo_sa

آی قصه قصه قصه!نون و پنیر و پسته!
مردی که می خواست از دست عزراییل بگریزد
آورنده اند که صبح روزی از روز ها حضرت سلیمان نبی(ع) در سرای خویش نشسته بودکه ناگاه مردی از در درآمد.سلام وکرد و چنگ در دامن حضرت سلیمان انداخت وگفت:«یا سلیمان نبی،به دادم برس!؟ به فریادم برس!»
حضرت سلیمان(ع) با حیرت به چهره ی آن مرد نگریست و در دل گفت این مرد کیست؟و صبح به این زودی با من چکار دارد؟حتما ظلمی رسیده است بر او از ظالمی.و حال برای داد خواهی به نزد من آمده است. یا شاید بی پناهی است و در پی پناهی به نزد من آمده است!»
چهره ی مرد زرد بود و حال پریشانی داشت و می لرزید و ترسان بود. حضرت سلیمان(ع) از او پرسید:«تو کیستی ای مرد؟چهره ات چرا زرد،حالت چرا پریشان و چرا چنین ترسان و لرزانی؟»
مرد پریشان گفت:«به فریادم برس ای سلیمان نبی،که جانم در خطر است.لحظه ای به من نگاه کن. ببین چه حال و روزی دارم.ببین در سینه ام چه غم و چه سوزی دارم! غمخواری دارم و نه یاری دارم و نه دلسوزی!»
سلیمان با دقت بیشتری به مرد نگریست.او راست می گفت. رویش از غم ، زرد بود و هر دو لبش کبود.چشم هایش از ترس و نگرانی می خواست از حدقه به در آید.هر لحظه ممکن بود که زندگانی او به سر آید.دل حضرت سلیمان(ع) برای او سوخت.نگاهش را بر او دوخت و پرسید:«ای مرد، چه به سر تو آمده است که چنین ترسان و لرزانی؟چرا این چنین پریشانی؟»
مرد دامن حضرت سلیمان(ع) را رها کرد و . . .
گفت:«عزراییل در من این چنین
یک نظر انداخت پر از خشم و کین!»
مرد به گریه در آمد و ادامه داد:«آری ای سلیمان نبی، همان یک نگاه پر از خشم و کینی که عزراییل بر من انداخت، آتش بر خرمن هستی ام زد و من چنین بیمار و رنجور و پریشانحال شدم!»
سلیمان با تعجب نگاهی به آن مرد انداخت و گفت:«بسیار خوب،روشنتر حرف بزن و برایم تعریف کن که چگونه عزراییل را دیدی و آیا او چیزی به تو گفت یا نه!»
مرد گفت:«نه!چیزی نگفت. من داشتم از راه می گذشتم که ناگاه چشمم به عزراییل افتاد.بسیار خشمگین بود و با خشم به من می نگریست.چنان ترسی در دلم افتاد که چون باید گریختم.لحظه ای هم نایستادم.یک راست به این جا آمدم برای یاری طلبی ازتو ای سلیمان نبی!»
حضرت سلیمان(ع) پرسید:«حال بگو بدانم، چه کاری از دست من ساخته است ای مرد؟ تو می دانی که چه باید کرد؟ از من چه می خواهی؟ بگو!»
مرد گفت:« ای سلیمان نبی، زندگی من،در دستان توست.من می دانم که باد به فرمان توست. از تو خواهش می کنم که به باد فرمان دهی. . .
تا مرا ز این جا به هندستان برد
بو که بنده،کان طرف شد،جان برد!»
حضرت سلیمان(ع) لحظه ای به فکر فرو رفت.سپس به سوی او رفت گفت:«باشد، می پذیرم. من تو را یاری می دهم و باد را در اختیار تو می نهم، تا تو را به هندوستان ببرد. . .!»
باد را فرمود تا او را شتاب
برد سوی قعر هندستان بر آب
آن روز گذشت،و دیگر روز،سلیمان نبی،عزراییل را دید و به او گفت:«جناب عزراییل،این چه کاری است که با بنده های خدا می کنی؟چرا بر آن ها نگاه پر از خشم و کین می کنی؟»
عزراییل با تعجب پرسید:«من؟ من بر مردمان نگاه پر از خشم و کین می کنم؟بگو ببینم، موضوع چیست ای سلیمان نبی!»
حضرت سلیمان (ع) گفت:«دیروز،مرد بیچاره ای را ترسانده ای. او آمده بود پیش من. خیلی هم پریشانحال بود.رویش زرد شده بود از ترس، و می لرزید. می گفت عزراییل یک نظر با خشم و کین بر من انداخته و من چنین زار و پریشان شده ام!»
عزراییل سری تکان داد و گفت:«هان!حالا فهمیدم که کدام مرد را می گویی.آری من او را دیروز در راه دیدم. . .»
سلیمان گفت:«آری، همان است.او نیز می گفت که تو را دیروز در راه دیده است و تو ناگاه به سوی او برگشته ای و با خشم و کین نگاهش کرده ای!»
عزراییل کمی ساکت ماند و بعد . . .
گفت:«من از خشم کی کردم نظر
از تعجب دیدمش در ره گذر!»
سلیمان با تعجب پرسید:«از تعجب؟چرا از تعجب؟»
عزراییل گفت:«آری،من با خشم به او نگاه نکردم،بلکه با حیرت و تعجب نگاهش کردم.آن هم فقط یک نظر.»
حضرت سلیمان با تعجب پرسید:«آخر برای چه او را با تعجب نگاه کردی و او را ترساندی؟»
عزراییل گفت:« راستش از خداوند فرمان رسید که جان آن مرد را در پایان همان روز در هندوستان بگیرم.تعجب من از همین بود که او در اینجا بود، پس من چگونه می توانستم، چند ساعت بعد، جانش را در هندوستان بگیرم؟او که در این مدت کوتاه نمی توانست به هندوستان برود. . .
از عجب گفتم:گر او را صد پرست
او را به هندستان شدن،دور اندراست»
حضرت سلیمان سری جنباند و گفت:«تو حق داشته ای که با تعجب او را نگاه بکنی.ولی او ساعتی پس از آنکه تو را دید به هندوستان رفت و تو هم لابد جانش را در هندوستان گرفتی،به فرمان خداوند متعال!»
عزراییل به آرامی گفت:«آری،چنین است!»
سلیمان زیر لب زمزمه کرد:
«تو همه کار جهان را همچنین
کن قیاس و چشم بگشا و ببین
از که بگریزم؟از خود؟ای محال
از که برباییم؟از حق؟ای وبال!»

 




مطلب بعدی : مظلومترین فصل خدا بود زمستان