آی قصه قصه قصه!نون و پنیر و پسته!
مردی که می خواست از دست عزراییل بگریزد
آورنده اند که صبح روزی از روز ها حضرت سلیمان نبی(ع) در سرای خویش نشسته بودکه ناگاه مردی از در درآمد.سلام وکرد و چنگ در دامن حضرت سلیمان انداخت وگفت:«یا سلیمان نبی،به دادم برس!؟ به فریادم برس!»
حضرت سلیمان(ع) با حیرت به چهره ی آن مرد نگریست و در دل گفت این مرد کیست؟و صبح به این زودی با من چکار دارد؟حتما ظلمی رسیده است بر او از ظالمی.و حال برای داد خواهی به نزد من آمده است. یا شاید بی پناهی است و در پی پناهی به نزد من آمده است!»
چهره ی مرد زرد بود و حال پریشانی داشت و می لرزید و ترسان بود. حضرت سلیمان(ع) از او پرسید:«تو کیستی ای مرد؟چهره ات چرا زرد،حالت چرا پریشان و چرا چنین ترسان و لرزانی؟»
مرد پریشان گفت:«به فریادم برس ای سلیمان نبی،که جانم در خطر است.لحظه ای به من نگاه کن. ببین چه حال و روزی دارم.ببین در سینه ام چه غم و چه سوزی دارم! غمخواری دارم و نه یاری دارم و نه دلسوزی!»
سلیمان با دقت بیشتری به مرد نگریست.او راست می گفت. رویش از غم ، زرد بود و هر دو لبش کبود.چشم هایش از ترس و نگرانی می خواست از حدقه به در آید.هر لحظه ممکن بود که زندگانی او به سر آید.دل حضرت سلیمان(ع) برای او سوخت.نگاهش را بر او دوخت و پرسید:«ای مرد، چه به سر تو آمده است که چنین ترسان و لرزانی؟چرا این چنین پریشانی؟»
مرد دامن حضرت سلیمان(ع) را رها کرد و . . .
گفت:«عزراییل در من این چنین
یک نظر انداخت پر از خشم و کین!»
مرد به گریه در آمد و ادامه داد:«آری ای سلیمان نبی، همان یک نگاه پر از خشم و کینی که عزراییل بر من انداخت، آتش بر خرمن هستی ام زد و من چنین بیمار و رنجور و پریشانحال شدم!»
سلیمان با تعجب نگاهی به آن مرد انداخت و گفت:«بسیار خوب،روشنتر حرف بزن و برایم تعریف کن که چگونه عزراییل را دیدی و آیا او چیزی به تو گفت یا نه!»
مرد گفت:«نه!چیزی نگفت. من داشتم از راه می گذشتم که ناگاه چشمم به عزراییل افتاد.بسیار خشمگین بود و با خشم به من می نگریست.چنان ترسی در دلم افتاد که چون باید گریختم.لحظه ای هم نایستادم.یک راست به این جا آمدم برای یاری طلبی ازتو ای سلیمان نبی!»
حضرت سلیمان(ع) پرسید:«حال بگو بدانم، چه کاری از دست من ساخته است ای مرد؟ تو می دانی که چه باید کرد؟ از من چه می خواهی؟ بگو!»
مرد گفت:« ای سلیمان نبی، زندگی من،در دستان توست.من می دانم که باد به فرمان توست. از تو خواهش می کنم که به باد فرمان دهی. . .
تا مرا ز این جا به هندستان برد
بو که بنده،کان طرف شد،جان برد!»
حضرت سلیمان(ع) لحظه ای به فکر فرو رفت.سپس به سوی او رفت گفت:«باشد، می پذیرم. من تو را یاری می دهم و باد را در اختیار تو می نهم، تا تو را به هندوستان ببرد. . .!»
باد را فرمود تا او را شتاب
برد سوی قعر هندستان بر آب
آن روز گذشت،و دیگر روز،سلیمان نبی،عزراییل را دید و به او گفت:«جناب عزراییل،این چه کاری است که با بنده های خدا می کنی؟چرا بر آن ها نگاه پر از خشم و کین می کنی؟»
عزراییل با تعجب پرسید:«من؟ من بر مردمان نگاه پر از خشم و کین می کنم؟بگو ببینم، موضوع چیست ای سلیمان نبی!»
حضرت سلیمان (ع) گفت:«دیروز،مرد بیچاره ای را ترسانده ای. او آمده بود پیش من. خیلی هم پریشانحال بود.رویش زرد شده بود از ترس، و می لرزید. می گفت عزراییل یک نظر با خشم و کین بر من انداخته و من چنین زار و پریشان شده ام!»
عزراییل سری تکان داد و گفت:«هان!حالا فهمیدم که کدام مرد را می گویی.آری من او را دیروز در راه دیدم. . .»
سلیمان گفت:«آری، همان است.او نیز می گفت که تو را دیروز در راه دیده است و تو ناگاه به سوی او برگشته ای و با خشم و کین نگاهش کرده ای!»
عزراییل کمی ساکت ماند و بعد . . .
گفت:«من از خشم کی کردم نظر
از تعجب دیدمش در ره گذر!»
سلیمان با تعجب پرسید:«از تعجب؟چرا از تعجب؟»
عزراییل گفت:«آری،من با خشم به او نگاه نکردم،بلکه با حیرت و تعجب نگاهش کردم.آن هم فقط یک نظر.»
حضرت سلیمان با تعجب پرسید:«آخر برای چه او را با تعجب نگاه کردی و او را ترساندی؟»
عزراییل گفت:« راستش از خداوند فرمان رسید که جان آن مرد را در پایان همان روز در هندوستان بگیرم.تعجب من از همین بود که او در اینجا بود، پس من چگونه می توانستم، چند ساعت بعد، جانش را در هندوستان بگیرم؟او که در این مدت کوتاه نمی توانست به هندوستان برود. . .
از عجب گفتم:گر او را صد پرست
او را به هندستان شدن،دور اندراست»
حضرت سلیمان سری جنباند و گفت:«تو حق داشته ای که با تعجب او را نگاه بکنی.ولی او ساعتی پس از آنکه تو را دید به هندوستان رفت و تو هم لابد جانش را در هندوستان گرفتی،به فرمان خداوند متعال!»
عزراییل به آرامی گفت:«آری،چنین است!»
سلیمان زیر لب زمزمه کرد:
«تو همه کار جهان را همچنین
کن قیاس و چشم بگشا و ببین
از که بگریزم؟از خود؟ای محال
از که برباییم؟از حق؟ای وبال!»